سه‌شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴ - ۰۶:۰۳
۰ نفر

همشهری دو - زهرا تالانی: دو هفته‌ای به نوروز سال۸۹ مانده بود. فاطمه پتوهایی که روی پشت‌بام پهن بودند را جمع کرده بود تا خیس نشوند.

قاسم آهنگر

 باران زمستاني آخرين زورش را هم مي‌زد.اين باران بوي بهار مي‌داد؛ مزه‌ سبزي و تازگي. وقتي پله‌ها را دوتا يكي پايين آمد و به اتاق رسيد نگاهي به ساعت كرد. هنوز دوساعتي به آمدن ياسر از مدرسه مانده بود؛ پس هنوز فرصت داشت تا براي ناهار چيزي درست كند. دراز كشيد تا استراحتي كند. كمرش گرفته بود از اين همه كارشب عيد. چشم‌هايش گرم خواب شدند كه صداي زن صاحبخانه را شنيد. انگار او را صدا مي‌كرد. خوب گوش كرد تلفن كارش داشت. اما اين وقت روز معمولا كسي با او كار نداشت. تا پايين برسد هزار و يك فكر كرد؛ نكند از روستايشان باشد و براي مادرش اتفاقي افتاده باشد، شايد هم از مدرسه ياسر باشد... . نفهميد چطور به تلفن رسيد.

وقتي گوشي را برداشت صداي برادر شوهرش عباس بود كه فرياد مي‌زد زودباش خودت را به بيمارستان شريعتي برسان.... ديگر چيزي نشنيد. اشك گوشه‌ چشم‌هايش قل مي‌زد. اشك و باران مسابقه گذاشته‌اند در شيارهاي صورتش. از آن روز ديگر فاطمه روي خوش زندگي را نديد. شوهرش قاسم كه در يك كارگاه آهنگري كار مي‌كرد دچار سوختگي شديد شد و حالا هر روز بايد راهي دكتر و مشغول دوا درمان باشند.

قاسم همانطور كه كاغذ‌ها را روي هم تلنبار مي‌كند سرتكان مي‌دهد. انگار خودش را برداشته و به جايي آن دورها ته ذهنش فرار كرده باشد. نگاهش اما رم كرده و چيزهايي را از خودش قايم مي‌كند. بي‌آنكه بخواهم، خودش شروع مي‌كند به تعريف كردن. مي‌گويد: اصلا نفهميدم چه شد. مثل هر روز داشتم كار مي‌كردم كه يكباره كوره آتش گرفت و تا به‌خودم بيايم گوش و بدنم سوخته بود. فقط توانستم به برادرم خبر بدهم اما ديگر فايده نداشت. خيلي درد داشتم فكر كردم ديگر زنده نمي‌مانم.

  • عمل پيوند

 نگاهِ او هزار ساله است. پير از دردهاي سوختگي، بيكاري و نداري. اين خانه را 10ميليون رهن و 90هزار تومن اجاره كرده؛ خانه‌اي با 2 اتاق كوچك كه وقتي از در وارد مي‌شوي رختخواب‌هاي رنگارنگ را مي‌تواني ببيني.

او مي‌گويد: همان روز‌هاي اول چندين نوبت سوختگي‌ها را تراش دادند اما چون نتوانستم تحمل كنم با رضايت خودم به خانه آمدم اما بعد از چند روز حالم بدتر شد و به درمانگاه رفتم.

درمانگاه كوچك شهرشان نتوانست براي او كاري كند براي همين شال و كلاه كردند و دوباره عازم تهران شدند. اين‌بار دكتر پذيرش نمي‌كرد اما وقتي گريه‌هاي زن جوان را ديد قبول كرد قاسم را بستري كنند. او بايد جراحي مي‌شد تا از پوست پايش به بدنش پيوند بزنند.

پولي در بساطشان نبود.قاسم كار نمي‌كرد و تا الان هم هرچه بود خرج كرده بودند. فاطمه همان جا نگاهي به النگوهاي دستش كرد كه سرعقد كادو گرفته بود. به نخستين طلافروشي رفت و همه النگوها را فروخت. اما اين آخر كار نبود. بعد از چند وقت دست‌ها به زيربغلش چسبيدند؛ قاسم آنقدر درد داشت كه صداي ناله‌اش را همسايه‌ها هم مي‌شنيدند. دوباره راهي دكتر شد تا ‌مداوا را ادامه دهد اما درمان او نياز به پول بيشتري داشت و او نمي‌توانست بيش از اين پراخت كند.

  • بودجه‌اي براي كمك نيست

قاسم رنگ پريده است و ناي حرف زدن ندارد. با زحمت نامه‌اي را از لاي ورقه‌هايي كه روي زمين پهن كرده بيرون مي‌كشد و مي‌گويد: 4ماه بعد از عمل و فيزيوتراپي واقعا درمانده بودم.

يكي از آشنايان گفت برو كميته امداد و درخواست كمك بده انگار كه تازه جواب گرفته باشد ناگهان خشمگين شد و داد زد: «آخر وام به چه درد من از كارافتاده مي‌خورد. اين هم شد كمك؟ به من گفتن بيا وام بگير»

كاغذ از دستش روي زمين رها مي‌شود. دست‌هايش را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: اين دست‌ها ناي كار كردن ندارد اما كسي نمي‌خواهد قبول كند. بهزيستي رفتم آنجا هم بعد از 6‌ماه كه كميسيون پزشكي تشكيل دادند روي برگه‌اي نوشتند فعلا بودجه نداريم و كاغذ را دستم دادند.

وقتي حادثه اتفاق افتاد پسرش ياسر كلاس دوم ابتدايي بود و حالا نوجواني است حدود 14ساله. نگاه همسرش فاطمه پر است از رنجي نامعلوم و مجهول. گوشه آشپزخانه ايستاده و از دور نگاه مي‌كند. او هم خسته از اين همه درد و نداري است.

قاسم مي‌گويد: «از آن روز به هر جايي كه به ذهنم مي‌رسيد مراجعه كردم، انگار همه با هم هماهنگ كرده‌اند كه به من بگويند نه نمي‌شود.هيچ‌كس دلش براي اين دو بچه نمي‌سوزد.حالا وضعيت زندگي‌ام را ببينيد. خانه‌ام در اين سال‌ها ويران شد، خودم بيمارم و 2 پسرم هميشه نگران هستند».

كسي جوابش را نمي‌دهد، هيچ دري به روي آنها باز نيست. مأواشان از دست رفته. او سرگردان ميان كوچه‌ها، خيابان‌ها، پل‌هاي عابر پياده و پارك‌هاي شهر مي‌گردد اما از هيچ‌كس پاسخي نمي‌گيرد.

نگراني در نگاهش موج مي‌زند؛ توي صدايش، توي دست‌هايش و در بدني كه به‌رغم جواني خميده است. انگار چيزي يادش آمده مي‌گويد: «خيلي جاها براي كمك رفتم اما جواب درستي نگرفتم، هيچ كاري نمي‌توانم انجام دهم به همين قبله حتي نمي‌توانم دستفروشي كنم چون سوختگي بدنم آزارم مي‌دهد و در گرما و سرما بدنم يخ مي‌كند. ناراحتي اعصاب هم گرفته‌ام».

بعد مشمايي كه پر از قرص‌هاي رنگارنگ است را نشانم مي‌دهد و ادامه مي‌دهد: «حالا قرص اعصاب هم بايد بخورم چون تمام بدنم مي‌لرزد، به‌خدا اين حق من نيست».

  • ديگر پول دكتر ندارم

صورتش را كج مي‌كند تا سوختگي گوش‌اش را ببينم. سوختگي آنقدر شديد بوده كه چيزي از گوش‌اش باقي نگذاشته. مي‌گويد: «پارسال دكتر گفت گوشم قابل درمان است چون شنوايي كمي دارد اما پول ندارم.الان ماه‌ها مي‌شود كه ديگر نه براي سوختگي توانستم دكتر بروم نه براي دردهاي ديگرم».

چشم‌هاي قاسم روي كاغذها مي‌چرخد و خودش انگار جاي ديگري سير مي‌كند. مي‌گويد: «اصلا نمي‌توانم در خانه بمانم و غصه پسرها را ببينم. براي همين بيشتر مي‌روم در پارك مي‌نشينم تا ساعت سپري شود و براي خواب به خانه بيايم».

ميان جمله‌هايش فاصله‌اي است غريب؛ همان فاصله‌اي كه ميان نگاهش و چشم هايش وجود دارد؛ بعد به سختي آب دهانش را قورت مي‌دهد و ادامه مي‌دهد: «قبلا فقط با پول يارانه زندگي را مي‌گذراندم اما حالا بايد 90هزار تومان آن را به صاحبخانه بدهم. اگر بچه‌ها نبودند اين تلويزيون را هم مي‌فروختم چون خيلي عاجزم و پولي ندارم».

صورتش زرد زرد، لب‌هايش كوير برهوت است ؛ خطوط صورتش عميق شده‌اند و چشم‌هايش انگار جان داده‌اند. چانه‌اش از همهمه‌ بغض مي‌لرزد. كاغذها را برمي‌دارد و مي‌رود.

  • شما چه مي‌كنيد؟

قاسم مرد جواني است كه چند سال پيش در اثر حادثه اي در كارگاه آهنگري، دچار سوختگي شده و الان به دليل از كار افتادگي با مشكلات زيادي در زندگي اش مواجه است، شما براي كمك به او چه مي‌كنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 321330

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha